ارتفاع 112 از آن جاهایى است که بچه ها زیاد مقاوت کرده و شهید شده اند. از صحنه هاى بسیار جالب و تکان دهنده آنجا، یافتن پیکر شهدایى بود که براى زدن تانک و دوشکا، از بقیه نیروها جدا شده اند. یک تنه زده اند به دریاى بلا تا راه را باز کنند و خطر را بشکنند.
این یکى دیگر خیلى عجیب بود. یعنى چطور مى توانست باشد. همه تجهیزات بود، کوله پشتى، فانسقه و قمقمه و جیب خشاب ها، حتى کلاه آهنى، ولى هیچ اثرى از خود شهید نبود، اعصابم داشت خرد مى شد، یعنى چى شده؟ کجا مى توانست رفته باشد؟
آهان! حتماً تجهیزاتش را باز کرده تا سبکتر شود. تا راحت تر گام بردارد. سریعتر بپرد. اما کجا؟ به کدام سمت. چه جایى بوده که آن جوان را این گونه به سمت خویش کشانده است.
نگاهم را در اطراف چرخاندم. بر روى سنگر دو شکایى که کمى آن طرفتر بود، قفل شد. فاصله را سنجیدم. جهت را هم یافتم. بله. خودش بود. به احتمال بسیار قوى او رفته تا دوشکا را خفه کند. رفته تا او را که راه نیروها را سد کرده بوده خاموش کند.
مسیر را از محل تجهیزات به طرف سنگر دوشکا پى گرفتم. جلوتر کانالى بود. در نزدیکترین مکان ممکن، جایى یافتم که براى پناه گرفتن بهتر بود. جایى که از آنجا مى شد با پرتاب نارنجک، آتش دوشکا را ساکت کرد.
جا خوردم. خشک شدم. پاهایم بر زمین میخکوب شدند. همان گونه که حدس مى زدم، شد. در مقابل سنگر دوشکا، پیکر شهیدى بدون تجهیزات افتاده. نگاهم را انداختم به طرف محل قبلى. شهید که پلاک و کارت هاى شناسایى همراهش بود، این فاصله را دویده و خود را تا جلوى سنگر دوشکا رسانده بود. این گونه جاها، شهید کمتر یافت مى شود. آنهایى هم که پیدا مى شوند، معلوم است از آنهایى بوده اند که به واقع جمجمه هایشان را به خدا عاریه داده بودند. یکه و تنها، سینه سپر کرده و به دریاى بلا زده اند.
با ذکر صلوات، پیکر را جمع کردم. دلم نمى آمد از این صحنه عکس نگیرم. تجهیزاتى که میان سیم هاى خاردار، در حالى که آن سوتر سنگر کمین دوشکا به چشم مى خورد، دستخوش باد، این سو و آن سو مى شدند و فقط خش خشى آرام از آنها باقى مانده بود. آن را در قاب تصویر ضبط کردم.