سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

تخریبچى اگر قرار باشد در میدان مین بترسد، اصلا بدرد تخریب نمى خورد. گاهى مى شد به مین التماس مى کردیم که بزند. نه اینکه بخواهیم خودمان را بکُشیم، بلکه هر لحظه منتظر یک اشاره خدایى بودیم تا ما هم برویم.

یکى از روزهاى سال 72 بود که در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى کار مى کردیم. همان مقتل معروف. همه منطقه هم رملى بود و پیدا کردن مین مشکل. کل منطقه هم میدان مین بود. شهدایى هم که آنجا افتاده بودند، یا روى مین رفته و یا زیر دوشکاى دشمن افتاده بودند. مین هاى آنجا هم اکثراً ضد نفرات بود. مین والمرى، گوشتکوبى و گاهى ضد خودرو هم بود.
یک مین ضد خودرو را دیدم که در آوردم و پس از خنثى کردن در کنارى گذاشتم. بر حسب قائده خاص، باید سه مین والمرى هم در اطرافش باشد. دو تاى آن را در آوردم ولى سومى را پیدا نکردم. دستهایم را تا ساعد کرده بودم توى ماسه ها و بدون اینکه چیزى را ببینم، آن زیرها را مى گشتم بلکه مین سوم را پیدا کنم.
در حال گشتن بودم که حمید اشرفى آمد جلو و گفت: «مین سوم را باید من پیدا کنم». با تعجب گفتم: «آقا جان، اگه این مین پیدا نشد، زیاد مهم نیست ولى اگه بزند دو نفریمان ناکار مى شویم. حالا یا توى دست تو بزنه یا توى دست من، جفتمون رو داغان مى کنه. پس برو کنار بذار یک نفرى کار کنم!».
ول کن نبود. با خنده گفت: «نخیر! اگه قرار بزنه، چرا تنها برى. خب دوتایى باهم مى رویم. چه عیبى داره؟».
گفتم: «آقا جان، شرعاً اشکال داره. برو اون طرف و اینجا نمان». او هم نشست دستهایش را تا ساعد کرد زیر رمل ها. در حالى که آن زیرها را مى دید، با خودش مى گفت:
- جون مادرت بزن! تورو به حضرت عباس بزن، بزن دیگه لامصب...
کار، کار خطرناکى بود ولى همین حبّ شهادت و عاشق بودن کار را راحت مى کرد; نه اینکه اشعار باشد، هر لحظه منتظر بودیم و التماس مى کردیم که بزند. درست مثل زمان جنگ. وقتى مى دیدیم دوستانمان شهید مى شوند و مین راحت زیر پایشان مى زند، بر ایمان حسادت مى آورد و اُفت داشت.
بعضى عادات بود که از زمان جنگ به ارث برده بودیم. مثلا هر روز صبح براى شروع کار حتماً باید وضو مى گرفتیم، ولى به میدان مین ها که مى رسیدیم، آنجا تیمم مى کردیم و با صلوات وارد مى شدیم. تیمم، هم براى تجدد وضو بود و هم براى ابهت و عظمت کار در میدان مین. با تیمم وارد میدان شدن برایمان قوت قلب بود.
در همین حین گشتن، دستم خورد به چیزى که حدس زدم مین باشد. گفتم: «حمید والمرى اینجاست برو عقب». دور و بر مین را خالى کردم و آن را آوردم بیرون. اطرافش را بدجورى خاک گرفته بود. چون زیر خاک مانده و آب به خورد زمین رفته بود، پوسیده و حساس شده بود. وقتى که مین را در آوردم، حمید وحشت کرد. تا قیافه اش را دید گفت: «این لامصب این جورى حساس بود و ما مشت مشت پنجه مى زدیم زیر خاک و دنبالش مى گشتیم؟» مین را با رعایت ادب و احترام و به قول به ها بزرگوارانه، برداشتم و در کمال احتیاط بردم زیر یک درختچه گذاشتم تا کسى به آن نخورد، چون واقعاً فوق العاده حساس شده بود.


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/3 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )