سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

با وضو وارد شوید (دوکوهه)

«دوکوهه» آخرین ایستگاه قطار بود؛ بچه­ها از همین جا به مناطق مختلف در خطوط مقدم اعزام می­شدند. دوکوهه نام آشنای همه رزمنده‌هاست. ردپای همه شهیدان را می­توانی توی دوکوهه پیدا کنی. دوکوهه پادگانی نزدیک اندیمشک و متعلق به ارتش که زمان جنگ، بخش جنوبی آن سهم سپاه شد.

?

این ساختمان‌های خالی هر کدام حکایتی هستند برای خودشان. گوش‌ات را روی دیوار هر کدام که بگذاری، صدایی می­شنوی. صدای یکی که روضه­ قاسم می­خواند، صدای کسی که روضه­ علی اکبر...، اینجا دیوارها هم چون بچه‌ها زخمی­اند هنوز. نگاه کن شاید پوکه فشنگی تو را مهمان گذشته کند، تعجب نکن. گاهی وقتها، عراقی‌ها بمبهایشان را یکراست سر همین پادگان خالی می­کردند، تا شاید اینجا خالی شود.

?

همه بودند. اصفهانی، اراکی، همدانی، خراسانی همه لهجه‌ای صبح‌ها ورزش صبحگاهی داشتند؛ یک، دو، سه... شهید! اگر خوب گوش کنی صدای دلنشین شهید گلستانی را هم می­شنوی. که با صدای دلنشین پادگان را گلستان می‌کرد، هنوز صدایش از بلندگوهای سرتاسر پادگان می­آید: اللهم اجعل صباحنا، صباح الابرار...

?

تابلوی تیپها و گردانها را هنوز برنداشته­اند، خوش سلیقگی کرده­اند تا تو بروی و بخوانی: حمزه، کمیل، میثم، سلمان، مالک، عمار، ابوذر... اینجا همه شیطنت می­کنند، سر به سر هم می­گذراند، شور و حال دارند. به خوبی می­دانند که بعد از عملیات، خیلی­هایشان پرنده می‌شوند، بچه­ها می­گردند تا برای سفر آسمانی­شان، همسفر پیدا کنند.

?

گاهی که عملیاتی در پیش باشد، دوکوهه پر از نیرو می‌شود. آنقدر که فضای اطراف ساختمانها هم چادرهای بزرگ و کوچک برپا می­کنند. آن وقت تو فکر کن دم اذان است. دوکوهه است و یک حوض کوچک و یک حسینیه­ کوچک. بسیجی­ها می‌ریزند دور حوض، اصلا صف می­گیرند دور حوض. «قربان دستت، داری می‌روی حسینیه به امام جماعت هم بگو قامت نبندد ما هم برسیم!» چه دست‌ها که در این حوض وضو نگرفت و در میدان مین نیفتادند.

?

نمازهای حسینیه حال و هوای دیگری داشت. سرسری نبود. همه­اش تضرع و گریه و خوف... تن آدم می­لرزید. این همه یار خمینی ؟! که همه چیزشان را فدای نگاه او می‌کنند. خدایا اگر مهدی(عج) می‌آمد چه می‌شد؟!

?

دوکوهه، سردار زیاد داشت. حاج احمد متوسلیان، حاج همت و... . همت می­گفت فرمانده­ای که عقب بنشیند و بخواهد هدایت کند، نداریم. خودش می­رفت خط مقدم. آخرش هم شد سردار بی­سر خیبر. اسم حسینیه هم شد «حاج همت». باید همت کنی تا به راز نهفته دوکوهه پی ببری.

?

وقت عملیات، سکوت پر معنا و حزن انگیزی فضای پادگان دوکوهه را فرا می­گیرد. کسی هم اگر می­ماند، همه­اش به این فکر می­کرد که حالا سینه چند نفر، سپر گلوله­های دشمن شده است. نه فقط ایمان و خلوص بلکه، حس میهن پرستی را هم باید در چشم­های رزمنده­های اینجا پیدا می­کردی. خانه و زندگی و سرمایه جانشان را می­دادند برای این یک وجب خاک، «ایران!»، راستی کجا بودند آنانی که در بد حادثه در کنار شومینه‌ها در دل زمستان لم می‌زدند، به یاران خمینی ناسزا می‌گفتند و دم از ایران می‌زدند، کجا بودند آنانی که یک لحظه گرمای پنجاه درجة جنوب را درک نکردند و در رستوران‌های شمال شهر بستنی هفت‌رنگ ایتالیایی می‌خوردند و دم از ایران می‌زدند.

?

اگر شلمچه را با غروبش می­شناسند، دوکوهه را هم با شبهایش می‌شناسند. دلت می­خواهد توی تاریکی شب، لابه­لای این ساختمانها پیچ و تاب بخوری، بروی، بیایی و در این رفتن و آمدن‌ها، بعضی حقایق­، دستگیرت شود.

این وسط، چاشنی دیوانگی­های تو، جملاتی است از شهید سبز، سید مرتضی آوینی که تو را همراهی می­کند قدم به قدم.

«دوکوهه مغموم است و دلتنگ یاران عاشورایی خویش است...» و می‌توانی بفهمی «شرف المکان بالمکین» یعنی چه؟ یعنی کسی که روزی اینجا نشسته بود، وضو گرفته بود نمازخوانده بود. اهل آسمان بود پس اینجا آسمان است نه!

?

یکی از بسیجی­ها روی یکی از دیوارها نوشته: «ای کسانی که بعداً به این ساختمان­ها می­آیید، تو را به خدا با وضو وارد شوید.»

?

«دوکوهه مغموم مباش که یاران آخر الزمانی­ات از راه می­رسند...» و شاید تو هم یکی از آنها باشی.


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/3/17 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )