بهانه گیری
خیلی بهانه گیری می کرد. دختر کوچکم بود؛ هر چه کردم آرام نمی گرفت.
خودم هم دلشوره داشتم، نگران حسن بودم. دخترم هم دائم گریه می کرد و می گفت: برویم حرم. بابا آمده حرم.
چاره ای نداشتم او را برداشتم و به حرم رفتم.
سه روزی می شد که به خاطر بهانه گیری دخترم وضع ما همین طور بود. بعد از ظهر روز سوم، یکی از اقوام به خانه مان آمد و گفت: «علیمردانی زخمی شده.»
دیگر مطمئن بودم که حسن شهید شده. بعدها متوجه شدم همزمان با بهانه گیری دخترم پیکر شهید را به مشهد منتقل کرده اند و ما بی خبر بودیم.