سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

 

در سن 18 سالگی ازدواج کردم و به عنوان نگهبان در اداره کشاورزی زرند مشغول کار شدم. پسر بزرگم هم بعد از اتمام خدمت سربازی آمد کنار من و انباردار جهاد شد.

اگرچه من مستقیماً در جنگ شرکت نکردم، اما کارهای پشتیبانی و تدارکاتی زیادی انجام دادم. در جزیره مجنون خط نگه دار بودم. گاهی در کار آشپزی شرکت می کردم و بعضی اوقات مجروحان را به عقب می بردم.

یک شب در سوسنگرد بعد از نماز شب خواب دیدم پسرم ناراحت است. صبح که بیدار شدم، از فرمانده درخواست مرخصی کردم و رفتم اهواز. در سه راه خرمشهر، یکی از دوستان پسرم را دیدم و بعد از تعریف خوابم جویای احوال پسرم شدم.

 

گفت: ‹‹حالش خوب است؛ بعثی ها شیمیایی زده اند و او در حال جابه جایی مجروحان است. خواب شما حقیقت داشت، سید محمود خیلی ناراحت است، چون تعداد زیادی از رزمندگان شیمیایی شده اند››.

تصمیم گرفتم به سید محمود و دوستان دیگر در این مصیبت کمک کنم. همراه آن رزمنده به منطقه رفتم و در کار حمل مجروحان شرکت کردم. از اینکه پسران دلیری داشتم که دوشادوش پدرشان در دفاع از میهن تلاش می کنند، خیلی خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم که چنین نعمت های ارزشمندی به من ارزانی کرده است.


نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/4/22 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )