پریدم جلوش. اول گفت: «سلام!» بعدش گفت: «مواظب خودت باش نیفتی!»
هنوز 10-15 قدم مانده بود بهش برسم که دستش را بالای سرش آورد و داد زد: «سلام!» و من پکر گفتم: «عیلک سلام!»
زودتر از او رسیدم تو چادر. گفتم: «این دفعه تا بیاد تو من زودتر بهش سلام میدم!»
هنوز تو فکر بودم که صداش از پشت چادر اومد: «سلام تو چادری؟»
خجالت زده گفتم: «آره!»
من رفتم قرارگاه نجف و شکری پور ماند تو جزیره مجنون.
نمی دانم چه بود که قهر شدیم و چند وقتی با هم صحبت نکردیم اما می دانم که یک برخورد اداری بود آن هم کوچک.
دلم هواشو کرده بود اما لج بازی می کردم.
شنیدم مجروح شده برگشتم همدان. شب رفتم منزل تا صبح برم ملاقاتش.
نماز صبح را خوانده بودم که زنگ خانه زده شد. با تعجب در را باز کردم. یک باره سرم گیج رفت. شکری پور عصایش را انداخت زمین و زیر بغل مرا گرفت. او را در آغوش کشیدم. تا آمدم حرفی بزنم باز هم از من پیشی گرفت و و گفت:
«حلالم کن!»