سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

کعبه‏ى دل

کوله بارى پر زمهر انبیا دارد شهید

سینه‏اى چون صبح صادق، باصفا دارد شهید

این نه خون است اى برادر بر لب خشکیده‏اش‏

بر لب خونرنگ خود، آب بقا دارد شهید

گرچه در گرداب خون، خوابیده آرام و خموش‏

با نواى بینوایى، بس نوا دارد شهید

کعبه‏ى دل را زیارت کرده با سعى و صفا

در ضمیر جان خود، گویى منا دارد شهید

دانى از بهر چه جانبازى کند در راه دوست‏

چون طواف کعبه را در کربلا دارد شهید

تا مس ناقابل خود را بدل سازد به زر

در رگ دل جوهرى از کیمیا دارد شهید

پیکر عریان او در خاک و خون افتاده است‏

از شرف بر جسم خود خونین قبا دارد شهید

***خیلی التماس  دعا***


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/5/23 | نظر

گم نمیشوى

سبزى و باهجوم خزان گم نمیشوی

نورى که در عبور زمان گم نمیشوی

پنداشتند مرگ تو پایان نام توست‏

اما بدان ز باورمان گم نمیشوی

مثل عبور ثانیه‏ها، مثل زندگی

یک لحظه از وراى جهان گم نمیشوی

با آنکه زخم خورده‏ى شام شقاوتی

اى صبح! اى سپیده، زجان گم نمیشوی

نام تو وسعتیست پر از آبروى عشق‏

باور کن اى همیشه عیان! گم نمیشوی

در قلب آنکه عاشق نام بلند توست‏

اى آبروى هر دو جهان گم نمیشوی


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/5/23 | نظر
شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، حال‌ و حوصله‌ی‌ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشه‌ی‌ سنگر خوابیدم‌. یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگی‌ را که ‌صبح‌، کلی‌ با زحمت و‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود تا بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کم ‌شود، روی‌ "چراغ والور " ) نوعی چراغ خوراک پزی نفتی) گذاشت‌. بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعله‌ی‌ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟!

در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم؛ درست‌ در لحظه‌ی‌ تحویل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ یا بیدار، نمی‌دانم‌. فقط‌ یادم‌ هست که‌ یک‌باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌های‌ تبریز. سر شب‌ بهم تذکر داده بود که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌! فندک‌ نفتی‌ را زیر جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخر دوره‌ی سه‌ ماهه‌ی‌ مأموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌!

بدتر از من،‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی‌ها.

با همه‌ی این‌ها، کسی‌ اخم‌ نکرد. همه‌ می‌خندیدند. از خنده‌ی‌ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌. حق‌ داشتند. باید برمی‌خاستم‌ تا پس‌ از خواندن‌ دعای‌ تحویل‌ سال‌، چند آیه‌ قرآن‌ بخوانیم‌، سپس‌ روی ‌یکدیگر را ببوسیم‌ و رسیدن‌ سال‌ نو را تبریک‌ بگوییم‌. این‌ها که ‌سنّت‌ بدی‌ نبود.

***

یکی از شب‌ها، در سنگر اجتماعی نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر به‌راحتی می‌توانستیم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانیم. یکی از برادران جلو رفت و شروع کرد به خواندن نماز. بقیه هم به او اقتدا کردند. رکعت دوم را که خواند، نشست تا تشهد بگوید. در همین حین یکی از بچه‌های آذربایجانی - که آن لحظه نماز نمی‌خواند و فقط برای اذیت در صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده بود - با سوزن و نخ انتهای پیراهن او را به پتوی کف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست. بقیه که متوجه کار او شده بودند، به خود فشار ‌آوردند تا جلوی خنده‌شان را بگیرند. امام جماعت تشهد را که گفت، خواست برای خواندن رکعت سوم بلند شود که احساس کرد لباسش به جایی گیر کرده. بریده بریده گفت: بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا...
نتوانست بلند شود. ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچید. همه به دنبال او که این کار را کرده بود، دویدند و از سنگر دررفتند.
 منبع:davodabadi.persianblog.ir

نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/5/19 | نظر

***پلنگ صورتی ***

شب عملیات بود. حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت : ببین تیربارچی چه ذکری می گوید که اینطور استوار ایستاده است . نزدیک تیربارچی شد و دید دارد با خودش زمزمه می کند : دِرِن دِرِن دِرِن ....( آهنگ پلنگ صورتی )

معلوم بود این آدم قبلاً ذکرش را گفته که در مقابل دشمن اینگونه ،شادمانه مرگ را به بازی می گیرد.

منبع* لحظه ای با شهدا


نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/5/19 | نظر

 http://www.ahestan.ir/wp-content/uploads/2010/04/11.jpg
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه  هو یه خمپاره اومد و بومممممم..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش .بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو...

در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت :من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم .اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید

بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر...

با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده



نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/5/19 | نظر

وقتی که مرده بلند می‌شود و مرده‎شور را می‏شوید

 
 اکبر از تو گرد و غبار انفجار خمپاره‏ها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهمیدم که اتفاق ناگواری افتاده. اکبر رسیده و نرسیده، نفس نفس‏زنان گفت: مجتبی مژدگانی بده!

با تعجب نگاهش کردم. دو تا خمپاره کمی آن‎طرف‏تر منفجر شدند. داد و فریاد فرمانده از پشت بی‏سیم می‏آمد. گوشی را به گوش چسباندم و گفتم: حاجی امرتان انجام شد. از عقب گفتند که ماشین تو راهه.

بعد از اکبر پرسیدم: مژدگانی چی؟

اکبر که نفسش‏ چاق شده بود، نیشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا!

قلبم هری پایین ریخت. پس رحیم مجروح شده؟!

اکبر گفت: بچه‏ها دارند می‏آورندش. تو راه‌اند. دم دستت آمبولانس هست که ببرش عقب؟

ـ یک ماشین پر از مهمات دارد می‏آید. جان من راست راستی رحیم مجروح شده؟

- دروغم چیه؟ الآن می‏آورندش و می‏بینی. چه خونی هم ازش می‏رود!

رحیم از نیروهای قدیمی گردان بود. در عملیات‏های زیادی شرکت کرده بود، اما تا آن لحظه حتی یک ترکش نخودی هم قسمتش نشده بود و این شده بود باعث کنجکاوی همه. در عملیات کربلای پنج که دشمن نیم متر به نیم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم می‏زد و حتی پرندگان بی‏گناه هم تو آن سوز و بریز مجروح و کشته می‏شدند، رحیم تا آخرین لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخید و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز می‏داد که من نظرکرده هستم و چشم‏تان کور که چشم ندارید یک معجزه زنده را با آن چشم‏های باباقوری‏تان ببینید!

و ما چقدر حرص می‏خوردیم. همه لحظه‌شماری می‏کردیم بلایی سرش بیاید تا کمی دلمان بابت نیش و کنایه‏اش خنک بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظه‏ای بعد چهار تا از بچه‏ها در حالی‌ که یک برانکارد را حمل می‏کردند، از راه رسیدند.

رحیم خونی و نیمه‌جان تو برانکارد دراز به دراز افتاده بود. همه می‏خندیدند!

رحیم گفت: حیف از من که معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستید.

اکبر گفت: باید آن ترکش به زبانت می‏خورد معجزه!

اکبر و بچه‏ها رحیم را کنار خاکریز گذاشتند و هروکرکنان رفتند طرف خط‌ مقدم. من ماندم و رحیم. داشت ناله می‏کرد. با چفیه زخم‏هایش را پانسمان کردم تا خونریزی نکند. داشت زیرچشمی نگاهم می‏کرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش یک آمبولانس از راه رسید. پر از مهمات. راننده‏اش که یک جوان دیلاق و لاغرمردنی بود پرید پایین و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بیایید کمک. اگر یک تیر و ترکش به اینها بخورد واویلا می‏شود.

تا چشمش به رحیم افتاد، ناله‏ای کرد و به آمبولانس تکیه داد. رحیم گفت: منو با این ابوطیاره می‏خواهید ببرید؟

رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتی بنز سلطنتی برایت بفرستند؟

رو به راننده گفتم: بیا کمک تا زودتر مهمات‏ها را خالی کنیم.

با حالی زار کمکم کرد و با مصیبت و بدبختی جعبه‏های مهمات را پای خاکریز بردیم. داشتیم آخرین جعبه را می‏بردیم که ناغافل یک خمپاره در نزدیکی‏مان منفجر شد و چند تا ترکش به کمر و پاهایم خورد. راننده می‏خواست فرار کند که جیغ زدم: کجا؟ من خودم یک طوری سوار می‏شوم. به این بنده خدا کمک کن سوار شود.

رفتم و جلو نشستم. با پایین پیراهنم زخم‏هایم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحیم کو؟

با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برویم!

و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار می‏داد که آمبولانس درب و داغان مثل ماشین مسابقه از روی چاله‌چوله‏ها پرواز می‏کرد. بس که سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال می‏رفتم. فریاد زدم: بابا کمی آهسته‏تر. چه خبرته؟

بنده خدا که گریه‏اش گرفته بود گفت: من اصلاً این‎کاره نیستم. راننده قبلی مجروح شد و مرا فرستادند. من بهیارم.

و حسابی گاز داد. خمپاره و توپ در دور و بر جاده منفجر می‏شد و ترکش بود که به بدنه آمبولانس می‏خورد. گفتم: فکر رحیم بیچاره باش که عقب افتاده. سرعتش را کم کرد و از دریچه به عقب نگاه کرد و جیغ کشید: پس دوستت چی شد؟

و ترمز کرد. پریدم پایین و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته می‏شد و خبری از رحیم نبود! راننده ضعف کرد و نشست روی زمین. با ناراحتی گفتم: چنان با سرعت آمدی و از چاله چوله‏ها پریدی که حتماً پرت شده بیرون. باید برگردیم!

تا آمد حرفی بزند بهش چشم‎غره رفتم. ترسید و پرید پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتیم. دو سه کیلومتر جلوتر دیدم یکی وسط جاده افتاده. خودش بود. آقای معجزه! از آمبولانس با زحمت پیاده شدم. راننده هم پشت سرم آمد. رحیم بیهوش وسط جاده دراز شده بود. هرچی صداش کردم و به صورتش سیلی زدم به هوش نیامد. رو به راننده گفتم. مگر بهیار نیستی؟ بیا ببین چه‏اش شده، همه‏اش تقصیر توئه!

بهیار روی رحیم خم شد و رحیم ناگهان چنان نعره‏ای کشید که من یکی بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بیچاره. بهیار مادرمرده هم جیغی کشید و غش کرد. رحیم نشست و شروع کرد به خندیدن. با ناراحتی گفتم: تو کی می‏خواهی آدم بشوی؟ این چه‎کاری بود؟ حالا چطوری به اورژانس صحرایی برویم؟

رحیم که هنوز می‏خندید گفت: خوب با آمبولانس!

ـ من که رانندگی بلد نیستم. اینم که غش کرده. خودت باید زحمتش را بکشی!

ـ اما من که پاهام . . .

ـ به‎جهنم. تا تو باشی مردم را نترسانی.

زیر بغل رحیم را گرفتم. درد خودم کم بود حالا باید او را هم تا پشت فرمان می‏رساندم. بعد از رحیم سراغ بهیار غش‎کرده رفتم. با مصیبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحیم گفتم: فقط تو را به‎جدّت آهسته برو. من هم عقب می‏نشینم. پرتمان نکنی بیرون‏ها!

رحیم خندید و گفت: یک مثل قدیمی می‏گوید: مرده بلند‏شده مرده‎شور را می‏شوید. این شده وضعیت حال ما سه نفر!

و آمبولانس را گاز داد!


*داوود امیریان

منبع:farsnews


نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/5/19 | نظر

با دست طلب پای تو در سلسله تا چند
آه ای دل من غافلی از قافله تا چند
ره توشه‌ی تو عشق و فرا راق تو خورشید
نگشوده به تیغ سحری سلسله تا چند
زین آتش افروخته بر دامن فریاد
فریاد که بریان جگر حوصله تا چند
این شعله زبانی که تو را سوخته چون شمع
گل کرده ز آتشکده‌ی دل گله تا چند
زین دایره خورشید سواران همه رفتند
ای سایه‌نشین خواب در این مرحله تا چند
بر روزن جان تو فرو ریزد جهان‌تاب
در کعبه‌ی تن دور از این مشعله تا چند
برخیز که گل جوک زده‌ست خون بهاران
با خار هوس همقدم آبله تا چند
بر حضرت جانان دل ما یکدله باید
ای بیخ بر از عالم جان دهد له تا چند
بر باره‌ی گلگون سرشک از سر جان خیز
ای سالک سودا زده بی راحله تا چند

شعراء در محضر رهبری



نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/5/19 | نظر

آینه‏دار فطرت

به یادبود ، سید شهیدان اهل قلم « مرتضى آوینى » و آن آخرین نماز

و ما کجا و تو اى باصفا ، کجا بودى

تو از نخست ، شهیدى میان ما بودى

تو از نخست ، صدایت ز جنس خاک نبود

نمى‏شنید صدا را کسى که پاک نبود

صداى تو که به رنگ دعا درآمده بود

دعاى تو که ز خود تا خدا برآمده بود

صدا نبود که گویى نماز مى‏خواندى

شهود بود ، شهود ، آنچه باز مى‏خواندى

در آن کلام که طعم نماز را مى‏داد

و عطر زنده‏ى شب‏هاى راز را مى‏داد

در آن صدا که طنینى ز وحى در آن بود

حضور مهر ولایت همیشه تابان بود

بدون واژه ، بدون گلو سخن مى‏گفت

بدون من ، همه اویى ز او سخن مى‏گفت

صدا ، صداى بسیج از گلوى عرفان بود

صدا صداى شهیدى میان میدان بود

از آن شهید ، که در هر نماز گلگون بود

از آن شهید که محراب ، غرقه در خون بود

میان تیره‏ى مه ، روى در سپیدى داشت

میان پیرهن خویشتن شهیدى داشت

پس آن نماز که خواندى ، نماز هجرت بود

ز من نماز نهان و ترا شهادت بود

رسیده بود به خاک از درون سجده خویش

سپرده بود تنش را به خاک ، پیشاپیش

بهار غیب به سجاده باز مى‏آمد

صداى رویش گل از نماز مى‏آمد

کسى نماز نخوانده در ازدحام شهید

کسى نماز نخوانده است با امام شهید

چه شد که پشت سرش ؟ زآنکه راز مى‏دانم

همیشه پشت شهیدان نماز مى‏خوانم

در آن نماز چه کس بر شنیدنم افزود ؟

که آنچه از تو شنیدم ، به غیر وحى نبود !

من و نماز ؟ به ظاهر نماز را خواندم

میان پوسته‏اى از نماز جاماندم

نخست شرط رسیدن ز خود بریدن بود

نه بل ز خویش بریدن ، همان رسیدن بود

چه دید آن طرف خود که پاى پیش گذاشت

عبور کرد و مرا پشت در به خویش گذاشت

و آفتاب تو را درگرفت ، عریان کرد

و آفتاب تو آفاق را مسلمان کرد

حضور روح شهادت ، صداى بالابال

و عطر حلقه‏ى گل‏هاى سرخ استقبال

صداى پاى شهیدان ، صداى ریزش گل

صداى پس زدن خار و خس ، پذیرش گل

دلم شنید و ندانست اینکه را بوده است

خدا ، چگونه ندانست مرتضى بوده است

دلم چگونه ندانست اینکه رفتنى است

که غنچه‏اى که نگنجد به خود شکفتنى است

چو مهر ، جان ز خود رسته را تکامل داد

چنان چو غنچه برآمد که آن طرف گل داد

کسى گذشت که آیینه‏دار فطرت بود

کسى که چشمه‏ى عرفان و چشم حکمت بود

کسى که حکمت او از شهود پر مى‏شد

کسى که در صدفش سنگریزه در مى‏شد

کسى که فضل هنر ، قامت تعهد بود

کسى که روشنى چهره‏ى تهجد بود

گلى ز قافله‏هاى شهید جامانده

یلى ز نسل شهیدان کربلا مانده

زبان نبود ، دلى در دهان حکمت بود

قلم نبود که ساطور قطع ظلمت بود

کسى ز جنس نماز از ولایت تن رفت

گذر ز سایه‏ى خود کرد ، آنکه روشن رفت

کسى که کرده خدا نزد خویش مهمانش

به دست خویش مسلمان نموده شیطانش

مقدمى که خدا را به خود مقدم کرد

به دیدگان معادى نظر در عالم کرد

به کشت خاک نظر کرد و کار نیکو کاشت

و آن طرف عمل سبز خویش را برداشت

خدا! به باطن قرآن ، به جان معصومان

به روزى شهدا ، شام تار محرومان

به آتشى که چو گل گشت نزد ابراهیم

به اشک توبه‏ى آدم ، به آبروى کلیم

به اژدهاى به دست کلیم عصا گشته

دوباره با من فرعونى اژدها گشته

به فرق خونى حیدر ، به انشقاق قمر

به خون سرخ شهیدان ، دعاى سبز سحر

به اشک‏هاى زلال چکیده در شب تار

به جان روشن « یستغفرون بالاسحار»

به روح « شمس و ضحیها » شب و قنوت على (ع)

به خطبه‏ى فدک فاطمه (س) ، سکوت على

به جان آنکه به پاى عقیده سر را داد

که : مرگ کوچک بستر ، نصیب شیعه مباد

از آن طرف تو به این خون حک شده به زمین

دعاى از سر درد مرا بگو آمین

سپیده بودى و ناگاه آفتاب شدى

ز روى روشنى اى دوست ، انتخاب شدى

طلوع صدق دعا در دل و گلوى تو بود

که کوچه کوچه شهادت به جستجوى تو بود


نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/5/19 | نظر


(خاطره ای از سرلشکر خلبان عباس بابایی)

برای گذراندن دورة خلبانی در آمریکا طبق مقررات دانشکده می بایست هر دانشجوی تازه وارد به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می شد .
ظاهراً هدف ، تسریع در یادگیری زبان انگلیسی بود ؛ ولی همنشینی با جوان آمریکایی پرشور و شر، آن هم با بی بند و باری های اخلاقی و غربی ، برای شخصیتی مثل عباس خیلی آزار دهنده بود.


 

هم اتاقی او در گزارش به افسران ارشد پایگاه از ویژگی ها و روحیات عباس می نویسد :
« او ، فردی منزوی و در برخوردها ، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است .
در طول شبانه روز بارها و بارها به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند (منظور نماز می خواند و نیایش می کند) و از نوع رفتار او بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب ، موضع منفی دارد و شدیداً به فرهنگ و سنت ایرانی پای بند است »

نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/5/19 | نظر

بنده ای گمراهم ، از توام شرمنده
داده ای تو راهم، خالق بخشنده
کن بر این درگاهم، یا الهی بنده

کن نگاهی العفو ، یا الهی العفو

پشت من سنگین است، از گناهم یا رب
توبه ای بی برگشت، از تو خواهم یا رب
تا بمانم پیشت، کن نگاهم یا رب
ده جوابم دیگر، یا غیاث المضطر

از ملائک حتی، جرم من پوشاندی
آبرویم دادی بر، در خود خواندی
قطع نشد روزی ام، یاور من ماندی

شد خجل این غمگین، یا اله العاصین


مهلتم دادی تا، سوی تو برگردم
ساده می گویم من، در عمل نامردم
روزی ات را خوردم،شکر شیطان کردم

ده نجاتم امشب، یا کریم و یارب

از تو می خواهم، خیر آخر کارم را
درهم و با قیمت، تو بخر بارم را
خرج مولایم کن، هرچه که دارم را

جان دهم پای دین، یا حبیب الباکین

من به حق زهرا، از گناهم بیزار
با نگاهی امشب، کن دلم بیدار
روزی ام کن یارب ،توبه و استغفار

تا شوم از خوبان، یا قدیم الاحسان

با گناهان خود عمر، خود می کاهم
کن تو از پستی کار، خود آگاهم
مردنم را از تو، غرق خون می خواهم

گردم از شهیدان، یا معین یا سلطان

بعد یاران خود، بیکس و تنهایم
دائما در یاد ، خیمه ی صحرایم
من که خود مدیون، ذکر یا زهرایم

ناله دارم شبها، مادرم یا زهرا

از شهیدان باید ،بیش از اینها گویم

بوی آنها را از ،چفیه ام می جویم
یادشان می افتم، نامه را می شویم

گل نماید بر لب، یا حسین یا زینب


رختشان ارثی از، چادر خاکی بود

چشم یاران من، خانه پاکی بود
آخر کارشان جسم، صد چاکی بود

می کشم از دل آه، یا علی یا الله

من ز تو دیدار، آشنا می خواهم
رحمتی بی حد از، تو خدا می خواهم
مزد این شبها را ،کربلا می خواهم

آخرین ذکر ما، یا عزیز الزهرا
***جواد حیدری***


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/5/16 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )