سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...
صفای زندگیم آیه های قرآنت

بیا به ما برکت ده به برکت نانت

تویی که کعبه به دور سر تو می گردد

رسول آینه ها! هستی ام به قربانت

کسی که عطر گدایت بر مشامش خورد

چنان اُویس قرن می شود پریشانت

تویی که ماه بود مُهر جانماز شبت

تویی که حضرت حیدر شده مسلمانت

شبی بیا و مرا زائر حریمت کن

چرا که عطر خدا می وزد ز ایوانت

اگر که خاک کف پای توست عرض و سما

بهشت شاخه یاسی است کنج گلدانت

تویی که در حرم چشم هات معلوم است

که خاک پای علی بوده است سلمانت

بیا و آتش جان مرا گلستان کن

بیا به حق حسینت مرا مسلمان کن

همیشه سفره لطفت به عالمی وا بود

حرای خانه تو جانماز زهرا بود

تویی که وقت نماز جماعتت هر شب

همیشه در صف اول یقین مسیحا بود

مرا به خاک درت نوکری ست اربابی

چرا که خاک درت کوه طور موسی بود

همیشه دور و بر خانه بهشتی تو

یکی دو تا نه، هزاران فرشته پیدا بود

کسی که از در این خانه رهگذر می شد

ندیده روی تو را بدتر از زلیخا بود

در آن حوالی گرم حجاز هم تنها

دل تو بود که همواره مثل دریا بود

کسی که پشت سرت حامی رسالت بود

نوشته اند که تنها علی اعلا بود

علی کنار تو بود و تو هم کنار علی

و فاطمه همه جا بود ذوالفقار علی  

تو از نخست برایم پیامبر بودی

در آسمان خدا برترین قمر بودی

تکامل همه ادیان به دست های تو بود

چرا که پیش خدا بهترین بشر بودی

پیمبران همه هم رأی بوده اند این که

تو از تمامی آنها رسول تر بودی

ندیده ام که کسی هم تراز تو باشد

تو از ولادتت آقا ز خلق سر بودی

پیمبریِ تو از اولش مشخص بود

امین مردم و همواره معتبر بودی

پیمبران همه شاگرد مکتبت هستند

و عالمی همه مدیون زینبت هستند

پیامبر شده ای که برای تو باشیم

همیشه تا به ابد مبتلای تو باشیم

تو گرم ذات خدا باش تا که ماها هم...

...غلام و نوکر خلوت سرای تو باشیم

بیا کرم کن و کاری کن این که تا آخر

کنار خانه زهرا گدای تو باشیم

ببند گردن ما را به پای سلمانت

که تا همیشه به زیر لوای تو باشیم

چه می شود که اویس قرن شویم و شبی

کنار صحن حسینت فدای تو باشیم

چه می شود که شبیه ابوذر و مقداد

بلالمان بکنی تا عصای تو باشیم

چه می شود که شبیه ملائکه هر شب

دخیل رشته ای از آن عبای تو باشیم

مرا شبیه غلامان خود معطر کن

عنایتی کن و من را غلام حیدر کن

قرار بود چهل روز در حرا باشد

و از تمامی خلق خدا جدا باشد

قرار بود که او باشد و خدا باشد

خدا معلم و شاگرد، مصطفی باشد

کسی اجازه ندارد به این حریم آید

به غیر یک نفر آن هم که مرتضی باشد

خدا به غیر نبی معتکف نمی خواهد

مقام هر کسی این نیست با خدا باشد

همان که کل بشر ریزه خوار خادم اوست

همان که خاک درش مُهر انبیا باشد

همان که فاطمه اش افتخار قرآن است

کسی ندیده، چنین دختری کجا باشد

تمام حاجت این عبد رو سیاه این است

چنین شبی حرم مشهد الرضا باشد

برات نوکریش را ابالحسن بدهد

کبوترانه شب جمعه کربلا باشد

بیا و عیدی من را بده به چشم ترم

بگیر دست مرا و به کربلا ببرم

مهدی نظری


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 91/3/28 | نظر
شما زمان شروع من ابتدای منید
مسیر سبز نجاتِ در انتهای منید

اگر چه "اسهد" لحنم مرا بلال نکرد
ولی همیشه شما اشهد صدای منید

به شوق روی شما هست وقف محرابم
شما تهجدمید و شما دعای منید

شما برای خدایید و من برای خودم
نه من برای شما نه شما برای منید

گل اضافیتان بودم و اضافه شدم
به آفرینشتان پس شما خدای منید

شما بهار، شما آسمان، شما برکات
به خاندان شما اهل بیت حق صلوات


بهشت را تو ظهور مصوّرش بودی
خدای آینه ها را تو دلبرش بودی

تو حق محضی و در خلوت خداوندی
کسی نبود فقط تو، تو در برش بودی

برای آن که خدا ناظر خودش باشد
شبیه آیینه ای در برابرش بودی

در آن زمان که درختی نبود و برگی هم
خدای بود و تو هم سیب نوبرش بودی

قرار نیست چهل سال بگذرد از تو
تو قبل از آمدنت هم پیمبرش بودی

مدینه تا که تو را داشت تا محمد داشت
خدا همیشه در آن شهر رفت و آمد داشت


فدائیان نگاهت شهید جانانند
ملازمان سر کوی تو بزرگانند

فراریان سر گیسویت پر از کفرند
اسیرهای سر زلفت اهل ایمانند

به عقل ناقص ما حق بده به تو نرسد
مگر عقول بشر از خدا چه می دانند

نگاه خاک نشینان خانواده ی تو
به غمزه مسئله آموز صد مسلمانند

رسول سبز ببینم که می شناسیشان
همین قبیله همین ها که شکل سلمانند

نگاه روشنت آن روز صرف سلمان شد
عرب کنار تو بود و عجم مسلمان شد


بهشت باغچه ی روشن سرای تو بود
گل محمدیِ دست بچه های تو بود

سلام اول صبح و غروب این خانه
مسیح خانه ی زهرای تو صدای تو بود

کمال روح تو با وحی پا نمی گیرد
نزول آیه نزول خودت برای تو بود

فقط نسیم خوشی شد نصیب جبرائیل
همین که مدت کوتاهی آشنای تو بود

تو را کمال نوشتند یا رسول الله
بزرگ آل نوشتند یا رسول الله


تو آفتابی و انوار آفتاب علی ست
کتاب سرّی و اسرار این کتاب علی ست

قرار شد همه عقد برادری خوانند
برای سهم شما حسن انتخاب علی ست

اگر تو خضر رهی مرتضاست موسایت
اگر تو آب بقایی بقای آب علی ست

اگر سوال کنند از تو حضرت حق کیست
قسم به ذات تو محکم ترین جواب علی ست

برای فخر تو این بس یگانه دامادت
جناب حضرت حیدر ابوتراب علی ست

«به ذره گر نظر لطف بو تراب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند»
***علی اکبر لطیفیان***

نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 91/3/27 | نظر
دیگر به خلوت های من یک نم نمی باری
در دفتر دلتنگی ام شعری نمی کاری

لحن سکوتت در دلم هر روز یک جور است
قهری؟...نه؟...دلگیری؟...نه؟...آقا! دوستم داری؟

من – بی تعارف- هستی ام را از شما دارم
آقا خلاصه مطلبی ؛ فرمایشی ؛ کاری...

من خوانده ام دربارتان یک خیمه ی سادَه ست
جایی در آن دارند شاعرهای درباری؟
...
اما من و این رتبه و این منزلت ... هرگز
اما تو و این بخشش و این مرحمت... آری

توفیق دادی یک غزل هم صحبتت باشم
از بس که گل هستی و رو دادی به هر خاری
***حسن بیاتانی***

نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 91/3/27 | نظر
آهسته گذارید روی تخته تنش را
تا میخ اذّیّت نکند پیرهنش را

اصلاً بگذارید رویِ خاک بماند
زشت است بیارند غلامان بدنش را

این ساق ِبهم ریخته کِتمان شدنی نیست
دیدند روی تخته ی در ، تا شدنش را
 
این مرد الهی مگر اولاد ندارد
بردند چرا مثل غریبان بدنش را

این مرد نگهبان که حیا هیچ ندارد
بد نیست بگیرد جلوی آن دهنش را

این هفت کفن روضه ی گودال حسین است
ای کاش نیارند برایش کفنش را

نه پیرهنی داشت حسین نه کفنی داشت
مدیون حصیرند مرتب شدنش را
***علی اکبر لطیفیان***

نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 91/3/27 | نظر
فقط نه قلب زنِ زشت کاره میشِکند
که در غمم دلِ هر سنگ خاره میشِکند

چنان زده است که بعضی از استخوانهایم
ترک ترک شده با یک اشاره میشکند

کشیده خوردم و امروز خوب فهمیدم
میان گوش چرا گوشواره میشکند

من از شکنجه گرم راضی ام که میزندم
چرا که حرمت ما را نظاره میشکند

فشار این غل و زنجیر ساق پایم را
هنوز جوش نخورده دوباره میشکند

بگو به زهر بیاید که قفل این زندان
از آتش جگر پاره پاره میشکند

یکی یکی همه ی میله های سخت قفس
نفس بیافتد اگر در شماره میشکند
***مصطفی متولی***

نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 91/3/27 | نظر
موسای طور غربتم  و خسته و بی عصا
مجروح عشق هستم و محکوم بی خطا

افتاده ام به گوشه زندان  بی کسی
در حسرتم به دیدن یک بار آشنا

زندانی بدون ملاقات عالمم
کز اهل و از عشیر‌ه ی خود گشته ام جدا

در قعر تیرگی نفسم بند آمده
از دود شعله ی ستم و قحطی هوا

گاهی که خواب می بردم فکر میکنم
هستم چو یک کبوتر آزاد  در فضا

پر می کشم ز دام و در آفاق می پرم
در دست باد هر طرفی می روم رها

ناگه ولی به ضرب لگد می پرم ز خواب
جا می کند به پیکر من جای ردّ پا

زخم فلز به گردن من دائمی شده
سرتا به پا شکسته تنم زیر چکمه ها

در سجده بسکه پیکر من آب رفته است
انگار روی خاک فتاده است یک عبا

گیسوی من به پنجه ی دشمن گرفته خو
مثل جنازه روی زمین می کشد مرا

وقتی که خسته می شوم از لطمه های او
می گریم از اسارت زنهای کربلا

باران آتش و سر بر نیزه بود و سنگ
آواز و رقص و هلهله شده پاسخ عزا
***مجتبی صمدی شهاب***

نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 91/3/27 | نظر
تا کسی را به سر کوی تو راهش ندهند
گریه و سوز دل و ناله و آهش ندهند

روشنی نیست به چشم و دلِ بی چشم و دلی
از شب زلف تو تا روز سیاهش ندهند

کوه طاعت اگر آرد به قیامت زاهد
بی تولّای تو حتی پر کاهش ندهند

به غباری که ز کویت به رُخم مانده قسم
هرکه خاک تو نشد عزّت و جاهش ندهند

دیده صد بار اگر کور شود بهتر از آن
که به دیدار تو یک فیض نگاهش ندهند

کافر و مومن و غیر و خودی و دشمن و دوست
هیچکس نیست که در کوی تو راهش ندهند

تو نوازش کنی آن را که نگاهش نکنند
تو دهی راه کسی را که پناهش ندهند

تلخی عشق حلاوت ندهد "میثم" را
تا که سوز سحر و اشک پگاهش ندهند
*** حاج غلامرضا سازگار ***

نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 91/3/26 | نظر
پیدا تری ز خورشید، ای ماه بی نشانم
تا از تو می سرایم، گُل می شود دهانم

معنای آدمیت، فهم شکفتن توست
اردیبهشت محزون! حوّای مهربانم!

فوّاره ی خروشی، ای آه سرمه ای رنگ!
با روزه ی سکوتت، آتش مزن به جانم

با ابرها بگویید، دستِ مرا بگیرند
از دودمانِ آهم، ماندن نمی توانم

بیرون شو ای همایون، از پشت پرده ی غیب
تا در سه گاهِ مستی، شوریده تر بخوانم
***علیرضا قزوه***

نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 91/3/26 | نظر
 چندی است شب هایی که مهتاب است بی خوابم
چندان که این امواج بی تابند، بی تابم

ای آب ها دلگیرم از ماهی و مروارید
آخر چرا «ماه» ی نمی افتد به قلابم؟

یاران به «بسم الله» گفتن رد شدند از رود
من ختم قرآن کردم و مغلوبِ گردابم

هر چند ماهِ آسمان بر من نمی تابد
من هرگز از این آستان رو بر نمی تابم

در حسرت مویی، چنین تسبیح در دستم
با یاد ابرویی، چنین پابند محرابم

تنها نه چشمانم، که جانم تشنه است این بار
حاشا که گرداند سرابی دور سیرابم
***محمد مهدی سیار***

 


نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 91/3/26 | نظر
دعای مردم شب زنده دار می گیرد
همیشه از سر اخلاص، کار می گیرد

ره گلوی مرا اشک شوق باز نکرد
مگر چقدر دل انتظار می گیرد؟

بیا که دست تو را ذوالفقار می بوسد
بیا که دست تو را کردگار می گیرد

چقدر عاشق شب زنده دار داری تو
چقدر بغض که در شام تار می گیرد

به چهار فصل گدایان همیشه باران هست
عنان دیده ی ما را بهار می گیرد

سر قرار تو آخر ز جان گذر بکنیم
طواف کیست که ما را قرار می گیرد؟

به موی و روی تو آویخته است در همه عمر
کسی که دامن لیل و نهار می گیرد

تمام هفته به امید جمعه سرحالم
غروب جمعه دلم هفت بار می گیرد

دم مسیح ز تیغ دو دم دمد بیرون
دمی که دست تو از ذوالفقار می گیرد
***محمد سهرابی***

نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 91/3/25 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )