سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

مرتضی دلخسته بود. این اواخر خنده‌های همیشگی‌اش را نداشت، در سال‌های بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام (ره) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را که اهل عادت نبود نشناختیم، خودیتهای ما حجاب‌هایی بودند که «بی‌خودی او را از چشمانمان پنهان می‌کردند، ما ضعف‌های خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم»
عافیت
طلبان توهمات خویش را متظاهر در وجود کسی تشخیص دادند که نه فقط در روزگار جنگ فرزند جبهه بود که در این روزگار هم که از ارزش‌های جنگ جز خاطره‌ای گنگ نماند،‌ «روایت فتح» می‌ساخت.
و وای بر ما اگر با این شتاب به چنبره عقل‌های عادت‌زده خود گرفتار آییم و بار دیگر به بهانه آشنایی با او،‌ از خود بگوئیم و به بهانه بیان رنج او،‌ درد خود را بازگوئیم.

منبع: راز خون
راوی: همسر شهید


نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 91/4/17 | نظر

همه می‌دانستند آن روز مراسم خاکسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آقا  در این مراسم باشکوه شرکت کنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، می‌خواهم بیایم تشییع پیکر پاک شهید آوینی. من افتخار می‌کنم به وجود این بچه‌های نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه حوزه هنری تلاش می کنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانی‌اش را می‌بیند، همین‌طور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود».


دل بی‌قرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، که اینک بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشت‌زهرا می‌رفت، و باز هم آقا صبور،‌ سنگین و سرافراز غم فراق یکی دیگر از مرواریدانش را به جان می‌خرید.

منبع : کتاب راز خون صفحه 30


نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 91/4/16 | نظر

اواخر فروردین ماه بود، پیکر خونین و خسته سید مرتضی بر دوش امت حزب‌الله در مقابل حوزه هنری تشییع می‌شد،‌ در همین لحظه اتومبیل حامل مقام معظم رهبری در خیابان سمیه ایستاد،‌ آقا برای ادای احترام به شهید علی‌رغم مسائل امنیتی از ماشین پیاده شد،‌ کنار پیکر سرباز دلخسته خویش ایستاد، و زیر لب زمزمه نمود، «انا لله و انا الیه راجعون» نگاهی به اطراف انداخت، در جست و جوی خانواده شهید بود. آقا آرام و بی‌صدا در حالیکه چشم به تابوت سید مرتضی دوخته بود، به راه افتاد خیابان سمیه هنوز صدای گام‌های آهسته مقام معظم رهبری را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد.
و چه سخت است،‌ که سربازی را در مقابل چشمان مولا و مقتدایش به خاک بسپاری، و چه بغضی در دل دارد، سالاری که فرزند،‌ سرباز و سردار فاتح قلبش را به خاک می‌سپرد.

منبع : کتاب راز خون


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 91/4/15 | نظر

مراسم نماز جمعه به پایان رسید، در حوالی چهار راه لشگر با حاجی و بچه‌‌های لشگر بیست و هفت ایستادیم. صدای شادی و خنده همگی به آسمان بلند شد؛ قبل از خداحافظی یکی از نیروها یاد گردان «سیف» را زنده کرد. خاطرات آخرین شب فروغ ستارگان گردان سیف، دل همه را لرزاند، هنوز سخنان او به پایان نرسیده بود که سید آرام و بی‌صدا اشک‌هایش جاری شد. پرسیدم حاجی چرا گریه می‌کنی؟»

گونه‌هاش تر گشت، بغضش را فرو خورد و گفت:«شما نمی‌دانید چه کاری کرده‌اید، شما نمی‌دانید آن شب بر این بچه‌ها چه گذشته!» اشک‌های مرتضی صداقت بی‌ریایش بود، که گونه‌های لرزانش را متبرک می‌ساخت. قطراتی به قداست تمام عبادت‌های یک زاهد.

منبع : کتاب راز خون


نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 91/4/14 | نظر

سپیده صبح رسید، جاده هویزه غوغایی داشت،‌سراب بیابان انسان را در ورطه حیرت می‌کشاند، حاجی و آهنگران همراهم بودند، حاج صادق از گذشته‌ها می‌گفت و مرتضی مثل ابر بهار می‌گریست.
چون ابری بر سر خاکی، آن روز فهمیدم بی‌سبب نیست که حسین (ع) سید فاتحان خون از میان شیعیانش اندک نفراتی را برگزید. گزینش امام عشق (ره) گزینش بی‌قراری است.

او به دنبال دل شیدا، در میان رسوایان تاریخ گل‌چین می‌کند، مرتضی نیز گل سرخی در میان گلستان شوریدگان بود.
مردی آسمانی که عصاره روح دردمندش، خدا بود.

منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی : دوست شهید


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 91/4/13 | نظر
خوب است که که عاشق جگری داشته باشد
آشفتگی بیشتری داشته باشد

حاجات بهانه است که ما اشک بریزیم
خوب است گدا چشم تری داشته باشد

پرواز من این است که یک کنج بیفتم
این بال بعید است پری داشته باشد

ای یار سفر کرده نگاه پر لطفت
وقتش شده بر ما نظری داشته باشد

گر سنگ دلم باز تعلق به تو دارم
هر کعبه ای باید حجری داشته باشد

سر می زنم آنقدر به در تا بگشایی
خوب است گدا هم هنری داشته باشد

تو سمت گدا پشت کنی بهتر از این است
که چشم به دست دگری داشته باشد

از دور خودت دور مکن چند گدا را
خوب است که شه دور و بری داشته باشد

قبل از سفر آخرت ای دوست دلم را
بگذار به سویت سفری داشته باشد

انگار بنا نیست ببینم تو را .... پس

بگذار دلم یک خبری داشته باشد
***علی اکبر لطیفیان***

 


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 91/4/12 | نظر

آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد

آقا بیا تا با ظهور چشم‌هایت
این چشم‌های ما کمی تقوا بگیرد

آقا بیا تا این شکسته کشتی ما
آرام راه ساحل دریا بگیرد

آقا بیا تا کی دو چشم انتظارم
شب‌های جمعه تا سحر احیا بگیرد

پایین بیا خورشید پشت ابر غیبت
تا قبل از آن که کار ما بالا بگیرد

آقا خلاصه یک نفر باید بیاید
تا انتقام دست زهرا را بگیرد


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 91/4/12 | نظر

مرتضی دل‌بسته بود، ناله‌های شبانه‌اش دردی جانکاه در دل داشت، که با هق‌هق گریه می‌آمیخت.
سید بارها و بارها بر ایمان از شهادت گفت: از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بی‌دل شدن، سجده‌گاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بی‌پایان تا اوج هستی انسان گشودن.

به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت:« زندگی کردن با مردن معنی می‌یابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن».
چگونه مردن برایش مهم بود؛ و خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند.

منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی : دوست شهید


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 91/4/12 | نظر

مرتضی دل‌بسته بود، ناله‌های شبانه‌اش دردی جانکاه در دل داشت، که با هق‌هق گریه می‌آمیخت.
سید بارها و بارها بر ایمان از شهادت گفت: از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بی‌دل شدن، سجده‌گاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بی‌پایان تا اوج هستی انسان گشودن.

به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت:« زندگی کردن با مردن معنی می‌یابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن».
چگونه مردن برایش مهم بود؛ و خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند.

منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی : دوست شهید


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 91/4/12 | نظر

 انگــــار نــه انگـــــار نــه انگـــــار نــه انـــــگار

     یـک بـــار نـه ده بــــار نـه صـد بـــار کـه بسیار


     بــر مــا تـو وفـــا  کــرده ولــی خیــــر ندیــدی

     از جــانـب همسایــه ی دیــــوار بــــه دیــــوار


     مــا ایــل یهــودا و شمــــا یوســف زهــــــــرا

     بــا حیلــه ی اعــداء بــه دل چـــاه گرفتــــــار


     یک عمر چه دیدی؟ چه ندیدی؟ چه کشیدی؟

     از ایـن همه بی عـرضه ی بی همّتِ بی عار


     گِــل باد دهــانم، چــه بگـویـم کـــه بگـــویند:

     دست از سر ایــن مردم بی حــوصله بــردار


     آیینــه شکست است، بگـو از چه شده سَلب

     از دیــــده ی آلــوده ی مــا فـــرصت دیـــدار


     « گفتــی کــه بیــایید ولــی خلــق نشستند »

     آقـــــــا نکــشد منّـــت ایـــن قـــوم طـلبکـــار


     یــک روز می آیـــی و صدا می زنـــی، امّـــــا

     مــا نیز همــه خــواب، ولــی خفتــه ی بـیـدار


     اصـلاً  بـــه روی خـــویش نیـــاورده و شــایــد

     انگــــار نــه انگـــــار نــه انگـــــار نــه انـــــگار

 

                  **  محمّـد سهرابی  **


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 91/4/11 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )