تا می دمد از یاد تو در شهر نشان ها
در معرضِ عطر کلماتند دهان ها
بوی تن تو با نَفَس خاک چه کَردَست
کِامروز پر از بوی بهشتند جوان ها
دیروز چشیدست زمین طعم تو،امروز
ذرّات تو را تجزیه کرده ست به جان ها
ای کاش زمین خون تو را ترجمه می کرد
تا با گلِ خورشید می آمیخت دهان ها
از تیغ گرفتند تَنَت را و سپردند
در آن سوی مقتل به کَمان ها و گَمان ها
ای زنده جاوید! همانروز سرت را
از نیزه ربودند و سپردند به آن ها
گفتند فقط،از لب و دندان و ندادند
از ردّ نَفَسهایِ شهیدِ تو نشان ها
ای کاش مسیحِ نَفَسَت ، روح بریزد
در کالبدِ منجمدِ مرثیه خوان ها
***عبدالجبار کاکایی***
کاش می شد بنویسم که گرفتار شدم
مثل خورشید گرفتار شب تار شدم
مرد این شهرم و بر پیر زنی مدیونم
این هم از غربت من بود که ناچار شدم
من نمی خواستم علّت دلواپسیِ_
_معجر زینب کبری شوم، انگار! شدم
من بدهکاری خود را به همه پس دادم
به تو اندازه یک شهر بدهکار شدم
من در این خانه، تو در خانه خولی، تازه
با تو همسایه دیوار به دیوار شدم
کاش می شد بنویسم کفنی برداری
کفنی نیست اگر،پیرهنی برداری
***علی اکبر لطیفیان***
دل من بر سر این دار صفایی دارد
وه که این شهر چه بام و چه هوایی دارد
خانهی پیرزنی خلوت زاویه من
هر که شد وحی به او، غار حرایی دارد
شب که شد داد زدم کوفه میا کوفه میا
مرغ حق در دل شب صوت رسایی دارد
پیکرم تا به زمین خورد صدا کرد حسین
شیشه از بام که افتاد صدایی دارد
پشت دروازه مرا فاتحه ای مهمان کن
تا بدانند که این کشته خدایی دارد
هم سرم بی بدن و هم بدنم بی کفن است
حالم از قسمت آینده نمایی دارد
در سر بی بدنم هست هزاران نکته
سوره ما نیز بسم الله و بایی دارد
دید خورشید که در بردن این نامه شدم
دست بر دامن هر ذره که پایی دارد
***شیخ رضا جعفری***
گر بر سر دارم، خبر از یار بیارید
بر کشته ی من، جانِ دگر بار بیارید
آرید اگر مژده از آن نرگس بیمار
بهر دل بیمار، پرستار بیارید
با انکه گلِ باغِ وفا، بوی نکردید
بر من خبر از ان گل بی خار بیارید
زان فوج سپاهی که مرا بود به همراه
یک یار به غیر از "در و دیوار" بیارید
بیهوده مرا سنگ زنید از در و از بام
من عاشق جان باخته ام، "دار" بیارید
خواهید اگر عاقبت عشق ببینید
فردا چو شود، روی به بازار بیارید
***استاد حاج علی انسانی***
در این دیار هوای نفس کشیدن نیست
برای هیچ پری فرصت پریدن نیست
خدا به داد دل لاله های تو برسد
به ذهن این همه گلچین به غیر چیدن نیست
هزار سرو روان در پی ات روانه شدند
بلند قامتشان حیف قد خمیدن نیست!
در این کویر خود ساقی آب می گردد
برای نو گل تو وقت قد کشیدن نیست
لطیف تر ز گل یاس کودکان تو اند
که حقشان به دل خارها دویدن نیست
به التماس بگویم بیا که بر گردیم
دل لطیف مرا تاب زخم دیدن نیست
***محسن عرب خالقی**
کوچه کوچه می روم شاید کسی پیدا کنم
ای دریغ از خانه ای تا لحظه ای مأوا کنم
کوچه گردی من از شهر مدینه باب شد
دست بسته اقتدا بر حضرت مولا کنم
گوئیا یک مرد از نامه نویسان نیست نیست
با که یارب شکوه از این بی وفائیها کنم؟
می زنم بر قلب لشگر از یسار و از یمین
یا علی می گویم و با رزم خود غوغا کنم
قطع سازم ریشه هر چه علی نشناس را
من حسینی مذهبم از خصم کی پروا کنم
سنگها مهمان شناس و دسته نی ها شعله ور
در هجوم زخم ها یاد گل زهرا کنم
باغها را هرچه گشتم تیر بود و نیزه بود
آب هم در کار نیست افطار خود را وا کنم
بر لب و دندان شکستن نیز راضی نیستند
یاد اطفال عزیزت صبح و شام آوا کنم
از همان جایی که هستی جان زینب باز گرد
دلبرا رویی ندارم تا که سر بالا کنم
رحم کن بر دختر شیرین زبانت یا حسین
عقده ها دارد دلم باید تو را افشا کنم
کاش بودم شام و کوفه تا که هنگام ورود
جسم خود را فرش راه زینب کبری کنم
تیر کوفی چشم سقا را نشانه رفته است
خون بگریم خویش را همرنگ با سقا کنم
***احسان محسنی فر***
دشمنان نقشه کشیدند و تفکر کردند
تا مرا در بدر و غرق تأثر کردند
کی گذارم که شود نقشة آنان عملی
گرچه بسیار درین باره تدبر کردند
میکنم زیر و زبر دولت پوشالیشان
تا که بر عکس شود آنچه تصور کردند
من سفیرم که فرستاده مرا ثار الله
از ره جهل به من فخر و تکبر کردند
گفتة ما، همه احکام خدا بود و رسول
حرق حق را نشنیدند و، تمسخر کردند
میهمان را که به زنجیر گران میبندد؟
شامیان خوب پذیرائی در خور کردند
چونکه غربت زده و خاک نشینم دیدند
با زر و زیور شان، ناز و تفاخر کردند
پیش چشم من غارت زده، همسالانم
زینت گوش خود آویزه ای از در کردند
آستین کرده ام از شرم، حجاب رویم
پیش آنانکه به سر، معجر و چادر کردند
دست در دست پدر، گشته تماشاگر من
چشمم از غصه، پر از اشک تحسر کردند
لحظه ای داغ عزیزان، نرود از یادم
خوب، از غصه دل کوچک من پر کردند
همه آسوده بخفتند به کاشانه خویش
بستر از خاکم و، بالین من آجر کردند
ای خوش آنانکه (حسان) یار عدالت گشتند
یا به اهل ستم اظهار تنفر کردند
***استاد حبیب الله چایچیان (حسان)***
کسی کاو با بتی شیرین، زبان همراز و همدم شد
به غیر از حرف او از هر چه لب بر بست ابکم شد
فرو بربست گوش جان، ز حرف این و آن چندان
که بر اسرار جانان، از سروش غیب ملهم شد
به راه دوست، داد از شوق، جان، شد زنده جاویدان
ولی غمخوار جانان گشت و دیگر فارغ از غم شد
به صد وجد و طرب بگذشت از جان در ره جانان
به یک جان عاریت، چشم و چراغ اهل عالم شد
ز هستی در گذشت آن سان، که خود شد مالک هستی
زخود بیگانه شد تا در حریم یار محرم شد
طلبکار از دل و جان گشت پیکان محبت را
که تیر جانگزا در سینهی او عین مرهم شد
نشان آدمیت خاکساری باشد و زاری
همه دانند آدم، چونکه بود از خاک، آدم شد
ز نخل زندگی خرما تواند خورد تماری
که بر دار وفاداری به مردی همچو میثم شد
نه هر کس بذل سازد سر به سر مال و منالش را
به عالم میتواند در سخاوت، همچو حاتم شد
نه هر کس پنجه افرازد تواند ماه شق سازد
چو احمد خاتمی باید، که او دارای خاتم شد
نه هر کس میتوان نائب مناب شاه دین گردد
که نتوان ذره شد خورشید و نه شبنم توان یم شد
کسی شایسته و لایق نباشد این کرامت را
مگر مسلم که در عالم به این منصب مُسلّم شد
به حکم شاه دین بر کوفه رفتن چون مصمم شد
بساط خرمی برچیده و ماتم فراهم شد
حرام اندر جهان گردید عیش و عشرت و شادی
چو او ساز سفر بنمود و آغاز محرِّم شد
به وصف قدر و جاه او همین بس کز همه یاران
پی تبلیغ فرمان حسین مُسلِم مسلّم شد
به پیش اهل دانش چون که مسلم بود در رفعت
به معراج شهادت از برای شاه مسلم شد
به فرد جان نثاری فرد بود از همگنان یکسر
که در ثبت شهادت از همه یاران مقدم شد
مزد بر ممکناتش افتخار اندر نسب کاو را
حسین بن علی بن ابیطالب پسر عم شد
به میزان خرد با ذرهای از قدر و مقدارش
دو عالم را بسنجیدم به وزن او ارز بی کم شد
ندانم پایهی جاه و جلالش را ولی دانم
پی تعظیم، پیش رفعتش، پشت فلک خم شد
وجود او بود نه چنبر افلاک را مرکز
نوال جود او در قسمت ارزاق مقسم شد
امیری شیرگیری آنکه در رزم پلنگانش
به گاه صید شیر چرخ چون کلب معلم شد
قدر پیوسته هم پرواز شد از طایر تیرش
اجل با تیغ خون ریزش، به روز رزم همدم شد
همانا تیغ در دستش به سانِ آتش سوزان
همانا نیزه بر دستش به سانِ مار ارقم شد
سراسر گر جهان دشمن فرو نگذاشتی یک تن
به میدانی که پای عزم او در رزم محکم شد
میان فرق خصم و برق تیغش فرق نتواند
که حرف حرق برق تیغ او با فرق مدغم شد
عدو گردید یک دم جرعه نوش از ساغر تیغش
به کامش تا به روز حشر شهد زندگی سم شد
به هر کس صرصر تیغش وزیدی می توان گفتن
اگر از اهل جنت بود و اصل در جهنم شد
رخش جنت، قدش طوبی، لبش کوثر، دلش دریا
به هر عضوی ز سر تا پا بهشتی را مجسم شد
ولی با این همه جاه و جلال و قدرت و قوت
ذلیل کوفیان گردید توأم با دوصد غم شد
چو سوی کوفه شد بگرفت عهد بیعت از کوفی
و لیکن بستن و بشکستن آن عهد با هم شد
***وفائی شوشتری***
کوچه گرد ِغریب میداند
بی کسی در غروب یعنی چه !
عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد
بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه
صف به صف نیت ِ جماعت را
بر نماز ِ امام می بستند
همه رفتند و بعد از آن هم
در به رویش تمام می بستند
در حکومت نظامی ِ کوفه
غیر ِ" طوعه" کسی پناهش نیست
همه در را به روی او بستند
راستی او مگر گناهش چیست ؟؟
ساعتی بعد مردم ِ کوفه
روی دارالعماره اش دیدند
همه معنای بی کسی را از
لب و ابروی ِ پاره فهمیدند *
داد میزد: "حسین" آقا جان!!
راه ِخود کج نما کنون برگرد
تا نبیند به کربلا زینب
پیکرت رابه خاک وخون برگرد ….
دست من بشکند ولی دستت
بهر ِ انگشتری بریده مباد
سر ِمن از قفا جدا بشود
حنجرت از قفا دریده مباد
کاش میشد به جای طفلانت
کودکانم بریده سر گردند
جان زهرا میاور آنها را
دختران را بگو که بر گردند
دختران را نیاور اینجا چون
دست ِ مردان کوفه سنگین است
وای از آن ساعتی که معجر از
غارت ِگوشواره رنگین است
یاس های قشنگ ِ باغت را
رنگ ِ پاییز می کنند اینجا
نعل نو میزنند بر اسبان
تیغ ِ خود تیز می کنند اینجا
نیزه ها را بلند تر زده اند
مردمانی پلید و بی احساس
حک شده زیر ِ نیزه ها : " اینهاست!
از برای نبرد ِ با عباس ..."
پیرزن ها برای کودک ها
قصه ی سنگ و چوب میگویند
" روی نیزه اگر که سر دیدی
سنگ بر او بکوب " میگویند
می دهد یاد بر کمانداران
حرمله فن ِ تیر اندازی
فکر ِ پنهان نمودن و چاره
بر سفیدی ِ آن گلو سازی ؟
کوفه مشغول ِ اسلحه سازی ست
فکر مردم تمامشان جنگ است
از سر ِ دار ِِ کوفه می بینم
بر سر بام ِخانه ها سنگ است
تشنه ات میکشند بر لب ِ آب
گو به سقا که مشک بر دارد
طفلکی پا برهنه مگذاری
خار ِ صحرایشان خطر دارد
آخرین حرفهای مسلم بود:
ای که از کوفیان خبر داری!!
جان ِ زهرا برای دخترها
روسری ِ اضافه برداری !!
پیکرش روی خاک و طفلانش
کوچه کوچه پی اش دوان بودند
از گزند ِ نگاه ِحارث هم
تا پدر بود در امان بودند
مثل مولا سه روز مانده به خاک
پیکر بی سرش نشد عریان
مثل مولا که پیکرش اما
نشده پایمال ِ از اسبان
رسم دلدادگی به معشوق است
عاشقان رنگ ِ یار میگیرند
در همان لحظه های آخر هم
نام او روی دار میگیریند
***وحید مصلحی***
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجه ی بحار
خون شفق ز پنجه خورشید می چکد
از بس گلوی تشنه لبان را دهد فشار
درچاه سرنگون فکند ماه مصر را
یعقوب را سفید کند چشم انتظار
پور ابوتراب جگر گوشه رسول
طفلی که بود گیسوی پیغمبرش مهار
روزی که پا به دایره ی کربلا نهاد
بشنو چه ها کشید ز چرخ ستم شعار
از زخم تیر بر بدن نازنین او
صد روزن از بهشت برین گشت آشکار
اول لبی که بوسه گه جبرئل بود
بی آب شد ز سنگ دلی های روزگار
رنگین ز خون شدست ز بی رویی سپهر
رویی که می گذاشت برو مصطفی عذار
طفلی که ناقـة الله او بود مصطفی
خصم سیاه دل شده بر سینه اش سوار
عیسی در آسمان چهارم گرفت گوش
پیچید بس که نوحه در این نیلگون حصار
نتوان سپهر را به سر انگشت برگرفت
چون نیزه بر گرفت سر آن بزرگوار
از بس که طائران هوا خون گریستند
از ماتم تو روی زمین گشت لاله زار
خضر و مسیح را به نفس زنده می کند
آنها که در رکاب تو کردند جان نثار
چون خاک کربلا نشود سجده گاه عرش
خون حسین ریخت بر آن خاک مشکبار
***صائب تبریزی***
ای که به عشقت اسیر خیل بنی آدم است
سوختگان غمت با غم دل خرمند
هرکه غمت را خرید عشرت عالم فروخت
با خبران غمت بی خبر از عالمند
در شکن طره ات بسته دل عالمی است
وان همه دلبستگان عقده گشای همند
یوسف مصر بقا در همه عالم تویی
در طلبت مرد و زن آمده با درهم اند
تاج سر بوالبشر خاک شهیدان توست
کاین شهدا تا ابد فخر بنی آدمند
چون به جهان خرّمی جز غم روی تو نیست
باده کشان غمت مست شراب غمند
گشت چو در کربلا رایت عشقت بلند
خیل ملک در رکوع پیش لوایت خمند
خاک سر کوی تو زنده کند مرده را
زان که شهیدان تو جمله مسیحا دمند
هردم از این کشتگان گر طلبی بذل جان
در قدمت جان فشان با قدمی محکمند
***فواد کرمانی***
ای سبب خلق کائنات حسین جان
ای زقیام تو عقل، مات حسین جان
مظهر جودی و هست جود وجودت
باعث ایجاد ممکنات حسین جان
روی تو باشد چراغ راه هدایت
موی تو سر رشته حیات حسین جان
فُلک نجاتی و هرکه راه تو پیمود
یافت ز دریای غم نجات حسین جان
گفت به شأنت سخن ز «لحمک لحمی»
جدّ تو آن فخر کائنات حسین جان
قبله آمال دوستان تو باشد
خاک شهیدان کربلات حسین جان
مُحیی دینی و بود تا دم آخر
ذکر تو قد قامت الصلوة حسین جان
از پی اثبات حق به عرصه میدان
کشته شد احباب با وفات حسین جان
دید چو لعل لبان خشک تو عباس
تشنه برون آمد از فرات حسین جان
قامت زینب خمید دید چو از غم
گشت کمان قامت رسات حسین جان
ساقی آب بقا و تشنه دهد جان
ای همه جان جهان فدات حسین جان
سر چو نهادی به روی خاک غریبی
خواست فلک سر نهد بپات حسین جان
روی تو بر خاک و لب به ذکر خداوند
شمر بریدی سر از قفات حسین جان
خون خدایی و خون بهات خدا شد
داد خدایت چنین صفات حسین جان
هر که چو «مردانی»ات مدیحهسرا شد
ده ز بهشتش به کف برات حسین جان
***محمد علی مردانی***
با طنین اذان روضه تو
شد دوباره زمان روضه تو
جبرئیل و من و ابالفضلیم
خادمین مکان روضه تو
پر داغ و عزای عاطفه است
لهجه های زبان روضه تو
می شکافد تمام قلب مرا
تیر تیز کمان روضه تو
پیرمرد تمام قبیله غمهاست
سینه چاک جوان روضه تو
چقدر برکت و نمک دارد
سفره اشک و نان روضه تو
به سرم هست حضرت خورشید
سایه آسمان روضه تو
مرگ من را بیا و تضمین کن
مثل زینب میان روضه تو
***محمد امین سبکبار***
نفس از سینه به طرز دگری می آید
هر دمم تازه تر از تازه تری می آید
بیدلی می طلبد عشق حقیقی ور نه
دعوی عشق ز هر بی جگری می آید
جوری جنس، مرا فطرس دربارت کن
به من انگار که بی بال و پری می آید
خیمه ات سوخت، دلم سوخت، همه عالم سوخت
شعله ی تو ز کدامین شرری می آید؟
کس ندانست که تو سوخته ای یا زینب
اینقدر هست که بوی جگری می آید
تو چه خورشیدجمالی که طلوع رخ تو
اول طلعت سال قمری می آید
تو مرا سوختی و من همه ی دنیا را
آری از گریه کنان هم هنری می آید
آب پاشی نشود پادری هر چشمی
تا بدانند که یار از چه دری می آید
تا که خون در رگ است و جان به تنم
به عزیزت قسم که سینه زنم
آنکه از گاهواره تا مردن
دیده اش از غمت تر است منم
شیر مادر نخورده، بابایم
تربتت را گذاشته در دهنم
عاقبت بین روضه می میرم
جامه نوکری شود کفنم
یا کریم کریم می باشم
من حسینی ز دولت حسنم
در جوانی ز ماتمت پیرم
گر بگویی بمیر، می میرم
من که اینگونه در هیاهویم
تا نفس هست از تو می گویم
جان زهرا همیشه وقت نماز
مهری از تربت تو می جویم
کنج هیئت دل کدر شده را
زود با اشک و آه می شویم
عطر سیب حضور سرخت را
دائما بین روضه می بویم
روضه خوان قتلگاه رفته و من
زائر ناله های بانویم
مادرت بود بیقرارم کرد
در این خانه ماندگارم کرد
بال فرشته که خاک پای حسین است
فرش حسینیه ی عزای حسین است
فاطمه دنبالش است روز قیامت
هر که به دنبال دسته های حسین است
شعر من و تو که افتخار ندارد
تا که خدا مرثیه سرای حسین است
رحمت زهرا برای اینکه بریزد
منتظر گریه ای برای حسین است
در دل مردم چه هست کار نداریم
در دل ما که "برو بیای" حسین است
دست به سمت کسی دراز نکردیم
هر دو جهان دست ما گدای حسین است
گندم شهر حسین روزی ما شد
باز سر سفره ها غذای حسین است
قیمت اشک برای خون خدا هست
دست همان کس که خون بهای حسین است
پرچم کرببلا همیشه بلند است
حافظ پرچم اگر خدای حسین است
هر چه که ما خواستیم فاطمه داده
آنچه فقط مانده کربلای حسین است
داغ نشسته بر جگرم را شماره نیست
شب هم شبیه چشم ترم پر ستاره نیست
خورشید من به سبزی عمامه ات قسم
اینجا هوا گرفته و اصلا بهاره نیست
آقا بمان و حج خودت را تمام کن
چشمی به خیر مقدم تو در نظاره نیست
پای پیاده در دل هر کوچه دیده ام
حتی برای یاری تو یک سواره نیست
گیرم که شب سحر شود اما چه فایده
عمری برای نامه نوشتن دوباره نیست
حالا به پای دارم و دستم به دامنت
تنها حلال کن که دگر راه چاره نیست
حتما سری به سردر دروازه ها بزن
دیدی اگر سرم سر دارالعماره نیست
***محمد امین سبکبار***
قلم به دست شدم تا ز دست ها بنویسم
غریب وار پیامی به آَشنا بنویسم
نرفته یک غمم از دل غمی دگر رسد از ره
به خانه ی دل تنگ و برو بیا بنویسم
غریبی من و دل را کسی چه داند و بهتر
که مویه های غریبانه با رضا بنویسم
پی رضای رضا بودم و به خویش بگفتم
روم به طوس، در آنجا ز کربلا بنویسم
به یاد کودکی و درس و مشق و مدرسه افتم
به تخته مشق ز بابا و طفل و آ بنویسم
چه کودکانه و خوش باورانه بود و فسانه
نه آبی آمد و نی باد پس چرا بنویسم؟
به یاد قامت سقا و دست و همت سقا
رسا اگر چه نگویم ولی رسا بنویسم
گهی ز پشت حسین و گهی ز فرق ابوالفضل
یکی یکی بشنیدم دو تا دو تا بنویسم
به فرش خاک بیابان به عرش نیزه ی دونان
تنی جدا بسرایم سری جدا بنویسم
چه بر سر تنش آمد ز من مپرس که باید
ز توتیا شده در چشم بوریا بنویسم
بنی اسد بگذارید روی قبر شهیدان
غزل نه، قطعه از آن قطعه قطعه ها بنویسم
ز نوک نیزه و کنج تنور و دیر و نصارا
تمام، سیر و سفر بود از کجا بنویسم
چه می گذشت به بزم یزید با دل زینب
شراب را بگذارم کباب را بنویسم
لبی به طعنه و طغیان لبی لبالب قرآن
دگر مپرس، سزا نیست ناسزا بنویسم
***استاد حاج علی انسانی ***
ای که نور مهر و ماهی دوستت دارم حسین
مظهر لطف الاهی دوستت دارم حسین
هستی من را خدا با مهر تو پیوسته است
یا بخواهی یا نخواهی دوستت دارم حسین
تا شنیدم دوست می داری غلام خویش را
با وجود رو سیاهی دوستت دارم حسین
هر کجا نام تو آید می رود تاب از کفم
من چه گویم خود گواهی دوستت دارم حسین
گر بخواهی با کلامی در رهت جان می¬دهم
ور برانی با نگاهی دوستت دارم حسین
آن چنان خوبی که هر بد بسته بر لطفت امید
شرمگین از هر گناهی دوستت دارم حسین
ای که خواندت رحمه للعالمین فُلک نجات
تا که جویم بر تو راهی دوستت دارم حسین
بر تو گر رو کرده ام دارم امید مرحمت
تا به من بخشی پناهی دوستت دارم حسین
کرده ام با هر زبانی بر جلالت اعتراف
گفته ام در هر نگاهی دوستت دارم حسین
باز هم گوید "مؤید" با لسان نارسا
گر بخواهی، ور نخواهی دوستت دارم حسین
***سید رضا موید***
نمی دانم چه سوزی بود از عشق تو در سرها
که دل ها می زند پر در هوایت چون کبوترها
به خون پاک خود خطی نوشتی از فداکاری
کز آن حرفی نمی گنجد به دیوان ها و دفترها
اگر هر منبر از وصف تو زینت یافت ، جا دارد
که از خون تو پا بر جای شد محراب ومنبرها
بنازم همرهانت را که افتادند چون از پا
طریق عشق را مردانه طی کردند با سرها
نمی دانم چه آیینی ست دنیای محبت را
که خواهرها نمی گریند بر مرگ برادرها
پدر ها شسته دست از جان به آب دیده طفلان
خضاب از خون فرزندان خود کردند مادرها
فدای پرچم سرخ تو ای سردار مظلومان
که می لرزد زبیمش تا ابد کاخ ستمگرها
***ذبیح الله صاحبکار(سهی)***
|
||
روایت خواندنی حجت الاسلام رحیمیان از شهید تهرانی مقدم در جمع دانشجویان
به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»، وی با اشاره به آشنایی چندین ساله با شهید تهرانی مقدم و سابقه دوستی با این شهید گفت: ما حدود 5 سال همسایه شهید تهرانی مقدم بودیم و بعد از آن هم سالیان سال با ایشان دوستی و رفاقت داشتیم.
وی افزود: در طول این چند سال بارها آقای تهرانی مقدم از پیشرفت های علمی صورت گرفته برای من تعریف می کرد و بعضا از بنده دعوت می کرد تا در جمع همکارانشان سخنرانی کنم اما نکته ای که خیلی قابل توجه است این بود که بنده تا این زمان نمی دانستم که ایشان در راس آن مجموعه علمی و تحقیقاتی است و فکر می کردم ایشان یک برادر پاسدار عادی است که صرفا از برخی اخبار در حوزه کاری شان مطلع است و اگر از بنده برای سخنرانی دعوت می کنند به نمایندگی از همکاران مجموعه خودشان است. حجت الاسلام و المسلمین رحیمیان در ادامه با اشاره به پیام رهبر انقلاب برای شهادت این شهید بزرگوار اضافه کرد: واقعا ایشان متواضع و به معنای واقعی پارسایی بی ادعا بود چراکه فردی مثل بنده که با ایشان از نزدیک آشنا بودم از جایگاه و شایستگی ها و دانش ایشان اطلاعی نداشتم. وی با اشاره به اخلاص شهید حسن تهرانی مقدم افزود: ایشان توجه خاصی به خیرات و کمک به مستنمدان داشتند و حتی بنده تا بعد از شهادت ایشان هم از خیلی از این کمک ها بی اطلاع بودم. |
سلام بر بسیج ،
این کوچک های بزرگ !...
و این بزرگ های کوچک!
بسیج ، فقط کلمه ای بود، ساده وسطحی،
نوشته در قاموس ها و فرهنگنامه ها،
خفته درخاطره ها و زاویه ذهن ها .