غرفههای ملکوت
سحر شهریاری
یادمان نرود وقتی در ازدحام شهر در پی گمگشتهای بودیم و دنیا با تمام وسعتش برایمان تنگ شد و در کوران سختیها گرفتار شدیم به زیارت شهدا برویم.
یادمان نرود وقتی سرچهارراههای فراوان زندگی سرگردان شدیم و چون پرندهای در قفس، بیتاب پرواز به سراغ شهدا برویم.
یادمان نرود وقتی دلشورهای غریب بر جانمان افتاد و تشویشی سنگین بر شهر حکمفرما شد و خواستیم به داد خودمان برسیم به سرای بهشت برویم که عشق یتیمان و شهیدان عالم گفت:
«اگر دل خود را به منظرههای زیبایی که در بهشت به آن میرسی مشغول داری، روح تو با اشتیاق فروان به آن سامان پرواز خواهد کرد و از این مجلس من با شتاب به همسایگی اهل قبور خواهی شتافت. »
بدان که اینجا در همسایگی بهشت است.
?
پنجشنبهها عصر که آسمان دلش خاکستری است، دست غروب را میگیرد و از نردبان عشق پائین میآید، دیدهای غروب را؟ آنقدر نزدیک است که میتوانی با دست لمسش کنی.
آسمان بغض آلود، با یک بغل درد دل، در کنار ساکنین اینجا مینشیند ساکنانیکه: «فی السماء معروفوناند و فی الارض مجهولون»
اینجا در همسایگی بهشت است.
از کنار غرفههای ملکوت که میگذری، به تو لبخند میزنند، لبخندی که عظمت کهکشانها را در برابرش هیچ میابی و از درکش عاجزی.
از سپیدی سنگها و تلاءلو پیشانی بندهایشان صداقت خندههایشان را مییابی.
بدان که اینجا محلة بهشت است.
?
در اینجا از روحت و خودت و از تمام آن پاره پارههای چسبناک که نامش را «تعلق» گذاشتهاند جدا میشوی، میچرخی که میهمان آسمان و آسمانیانی.
آسمان در آغوشت، ستارهها در چشمانت و یک کهکشان لاله بر دامنت نشسته است، میبینی که در همسایگی بهشت است.
آه که دیگر دلی نمانده، نشستن کنار این سنگهای رو سپید مهربان، زیر سایه این پرچمهای سبز ملکوتی، بودن در کنار عاشقان خدا، شهیدان مولا، عجب هوایی دارد اینجا...
که اینجا دل سنگ هم گرفته است همین سنگهایی که وقتی دلشان میگیرد آب میشوند، در آنجا با سکوت سخن بگو، فریاد کن، دریچهها گشوده میشوند دریچههایی که تمام هستی در آن پیداست، هیچ گمان نمیکردم از پشت دیوار دلتنگی، درهای آسمان به رویم گشوده شود، دیروز اما دیدم روی سنگ قبری نوشتهاند: آرام گام بردار، اینجا بهشت است، خود بهشت.