سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...



پنج روز مانده بود به آخر اسفند - سال 65- یک شب چند نفر داوطلب خواستند که ببرند خط مقدم؛ براى آوردن جنازه شهدایى که جلو بودند.
من هم در بین داوطلبین بودم. به رفیقم "محمد بکتاش" که پسر بسیار مؤدب و باصفایى بود
گفتم: چرا داوطلب نشدى. گفت: بگذار تو را انتخاب کنند. آن شب چیزى از حرف او دستگیرم نشد. اتفاقا رفتیم و کار انجام نشد و افتاد به فردا شب.
دوباره داوطلب خواستند. من بلند شدم. موقعى که خواستیم حرکت کنیم دیدم "محمد" دارد وضو مى گیرد. به او گفتم: نمى آیى؟
گفت: بدون وضو!؟
تازه به خودم آمدم و گفتم اى دل غافل ما را ببین به کى مى گوییم نمى آیى؟
حرکت کردیم. در بین راه ساکت و آرام بود. در خط ما اولین گروه بودیم. به محل مورد نظر که رسیدیم یکى از شهدا را سریع برداشتیم و آمدیم عقب.
جنازه سنگین بود و زمین هم لیز. در همین موقع سه تا خمپاره شصت به فاصله اى کوتاه در اطراف ما منفجر شد.
خوابیدیم. وقتى انفجار تمام شد، "محمد" را صدا کردم که شهید را برداریم و راه بیفتیم.
دیدم خوابیده و خون از سرش جارى است.
دیگر خیلى دیر بود براى مداواى او. بعد از چند لحظه به شهادت رسید.


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/4/30 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )